بارقه‌های درک ناشدنی

همسرش از خانه بیرون رفته بود.
روزی بسیار گرم بود و خورشید در آسمان می‏‌درخشید و بر همه‌جا می‌تابید. فاطمه سلام الله علیها در حال رسیدگی به کارهای منزل بود. می‌خواست مثل هر روز، با آسیاب دستی، آرد آماده کند و نان بپزد. اما آن روز، همچون دیروز و پریروز، گندمی در خانه نبود تا او چیزی بپزد. به انبار خانه هم سرک کشید؛ چیزی برای وعده ظهر پیدا نکرد. علی علیه السلام به خانه بازگشت.
فاطمه سلام الله علیها با خوشحالی به استقبال آمد و کاسه آبی گوارا به دستش سپرد. علی علیه السلام کاسه آب را سر کشید و از او تشکر کرد. آنگاه رو به فاطمه سلام الله علیها گفت: «ای دختر رسول خدا، چیزی در منزل داریم؟»
فاطمه سلام الله علیها سر به پایین انداخت و چیزی نگفت. علی علیه السلام دوباره پرسید: «ای دختر رسول خدا، در خانه چیزی هست؟»
این بار فاطمه سلام الله علیها در همان حال، پاسخ داد: «علی جان! به حق تو سوگند، سه روز است که چیزی در خانه نداریم»
علی علیه السلام تا این را شنید، گفت: «پس چرا زودتر به من نگفتی؟» و فاطمه سلام الله علیها پاسخ داد: «آخر رسول خدا مرا برحذر داشته که از تو چیزی بخواهم».
2
علی علیه السلام از خانه بیرون آمد تا چیزی برای خانه فراهم کند. می‏‌دانست که دینار و درهمی ندارد. با خود گفت به نزد دوستی می‏‌روم و از او دیناری قرض می‏‌گیرم و آرد تهیه می‏‌کنم. آنگاه می‏‌توانیم نان مهیا کنیم.
با همین نیت، به سراغ یکی از دوستان مهاجر خود رفت و مسئله را با او در میان گذاشت. دوست مهاجر، تا این را شنید، گفت: «یا امیرالمؤمنین! هر چه دارم فدای شما» علی علیه السلام تشکر کرد و فرمود: «یک دینار کافی است»
دوستِ مهاجر، به سرعت یک دینار به او داد.
علی علیه السلام تشکر کرد و وعده نمود که تا هفت روز دیگر، قرض خود را ادا نماید.

3
با دیناری که قرض گرفته بود، به سوی بازار حرکت می‌کرد بود که ناگهان متوجه گوشه کوچه شد. مقداد در آنجا نشسته بود.
ـــ او یکی از صحابه رسول خدا بود ـــ چهره رنگ‌پریده‌ای داشت و آثار ناراحتی در احوالش آشکار بود.
تا علی علیه السلام به سمت او قدم برداشت، مقداد تمام قد بلند شد و با صدایی رسا گفت: «سلام بر شما یا امیرالمؤمنین»
او نیز پاسخ داد و فرمود:
«ای مقداد! این موقع از ظهر در اینجا چه می‏کنی؟»
مقداد در حالی که حال چندان خوبی نداشت، پاسخ داد:
«یا امیرالمؤمنین! از شدت گرسنگی در اینجا نشسته‏‌ام»
علی علیه السلام فرمود:
«چه مدت است که گرسنه‏‌ای؟»
مقداد پاسخ داد: «سه روز است که چیزی برای خوردن ندارم؛ هنوز تا زمان مزدی که باید به من پرداخت کنند، باقی است؛ به همین جهت گرسنه مانده‏‌ام»
دیناری را که از دوست مهاجر قرض کرده بود به سمت مقداد گرفت و گفت: «ای مقداد! این دینار را بگیر و برای خود غذا مهیا کن»
با خوشحالی گفت: «اما خودتان نیاز ندارید؟»
علی علیه السلام لبخند زد و فرمود:
«خدا بزرگ است مقداد؛ بیا و این دینار را بگیر».

۴
علی علیه السلام به در خانه رسید.
نگاهی به پایین انداخت. می‏دانست که فاطمه سلام الله علیها در خانه است و منتظر آمدن اوست اما او با دست‌های خالی به خانه بازگشته است.
نگاهش را به آسمان دوخت و در را باز کرد. «فاطمه! فاطمه!»
فاطمه سلام الله علیها را صدا می‏زد اما پاسخی نمی‌شنید.
قدم به اتاق گذاشت و ناگهان همسرش را دید که لبخند می‏زند. در مقابلش سفره‏ای نهاده شده بود که غذاها و نوشیدنی‌هایی از بهشت در آن آماده بود. فاطمه سلام الله علیها در حالی که لبخند می‏زد، گفت:
«یا علی! اینها رزقی است که خداوند از آسمان برای ما فرستاده است».

۵
آن روز، همسرش در شهر نبود.
زمان جهاد فرا رسیده بود و بسیاری از مردان برای شرکت در جنگ، به همراه رسول خدا به میدان رفته بودند.
فاطمه سلام الله علیها کارهای خانه را انجام می‌‏داد و فضه نیز به او کمک می‏‌کرد.
طبق آنچه رسول خدا گفته بود، یک روز فاطمه سلام الله علیها و یک روز فضه به کارها رسیدگی می‏‌کردند تا در کار خانه با هم برابر باشند.
کارهای آن روز، تمامی نداشت و فاطمه سلام الله علیها بسیار خسته شده بود. حسن و حسین علیهماالسلام هم سعی می‏‌کردند در کارهای خانه به مادر خود کمک کنند.
شب که شد، فاطمه سلام الله علیها با علاقه و اشتیاق، دو کودک دلبند خود را در بستر خواباند و خودش به سجاده نماز نشست.
با اینکه خسته بود، دوست می‌داشت که در تنهایی و تاریکی شب، با خدای خود راز و نیاز کند. به همین خاطر، به نماز ایستاد و تا پاسی از شب را به راز و نیاز گذراند.
هر چند وقت یک بار، سری به کودکان خود می‏زد تا از آرامش آنان اطمینان پیدا کند.
قدری به چهره زیبای آنان در خواب می‏‌نگریست و قدری خدا را شکر می‏‌کرد. دوباره به سجاده‏اش باز می‏‌گشت و شروع به نماز و عبادت می‏‌کرد.
ساعت‌ها به همین شکل می‌گذشت.

۶
شب از نیمه گذشته بود.
چشمان حسن علیه السلام به آرامی باز شد.
با آن چشم‌های معصوم و زیبا و در تاریکی اتاق که تنها شمعی آن را روشن می‏‌کرد، مادرش را می‏‌دید که در سجاده نماز نشسته و عبادت می‏‌کند.
لبخندی بر روی لب‌هایش نقش بست؛ به آرامی و طوری که مادرش متوجه نشود و برادرش نیز در خواب بماند، روانداز را کنار زد و نشست. مادرش در حالی که در پیشگاه خدا اشک می‏‌ریخت، نماز می‏‌خواند.

7
همچنان به مادر خود نگاه می‏‌کرد و چیزی نمی‏‌گفت. همین که از نماز فارغ شد، دست‌هایش را بلند کرد.
برای همه دعا می‏‌کرد؛ برای همسایه‏‌ها، برای مجاهدانی که به جهاد رفته بودند، برای گرسنگان، تشنگان و بیماران.
دست‌ها را به دعا برداشته بود و از خدا عافیت و سعادت همه را طلب می‌کرد.
حسن علیه السلام به آرامی از جا بلند شد و در کنار مادرش بر روی زانو نشست. فاطمه سلام الله علیها هنوز در حال دعا بود که متوجه فرزندش شد و همانطور که دعا می‏‌کرد، لبخندی بر لبانش نقش بست. او نیز همچون مادرش دعا می‏‌کرد؛ برای همه آن‌هایی که نامشان بر زبان مادر جاری می‌شد. ساعتی دیگر گذشت. فاطمه‌سلام الله علیها دستی به سر حسن علیه السلام کشید و بوسه‏‌ای بر پیشانی او زد.
حسن علیه السلام که به چهره مادرش نگاه می‏‌کرد، گفت: «مادر! می‌خواهم چیزی بپرسم»
مادرش لبخند زد و گفت: «چه سؤالی داری فرزند دلبندم؟».
حسن علیه السلام گفت: «از نیمه شب تا به حال، صدای شما را می‏‌شنوم که برای همه دعا می‏‌کنید، اما نشنیدم که برای خودمان از خدا چیزی بخواهید؛ چرا برای ما و خودتان دعا نمی‌کنید؟»
فاطمه سلام الله علیها لبخندی زد و دستی به سر پسرش کشید. آنگاه گفت:
«فرزند عزیزم! اول همسایه، بعد خانه. اول برای همسایگان و دیگر بندگان خدا دعا می‌کنم و بعد برای خودمان».
فاطمه بخشایش ـ دوماهنامه امان شماره 51

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.