به راه رفته تان یقین داشته باشید!
تعدادی زن و مرد و بچه و جوان را که همه عرب زبان بودند پشت درهای (سلول) ما به خط کرده بودند . مردها را جدا کرده بودند و زن ها و فرزندانشان را آن طرف تر نزدیک میز نگهبانی برده بودند . بعثی ها پیراهن مجاهدان را در می آوردند. و هرکدام از نگهبانان که می آمد تکه لباس دیگری از تن مجاهدان می کند. در حضور زن و بچه هایشان خجالت می کشیدند و حیا می کردند ، التماس می کردند ، امتناع می کردند اما پاسخ آنها جز شلاق چیز دیگری نبود. … بعد از آن شب ؛ همه خواب هایم به کابوس تبدیل شده بود.همان قدر که در بیداری می ترسیدم در خواب هم می ترسیدم… تصویر ها و صداها و به خصوص ناله و التماس بچه ها ی کوچک که شاهد شکنجه و بی حرمتی به پدران و مادرانشان بودند لحظه ای از برابر چشمانم دور نمی شد. … شب هایی که به سختی با خواب کلنجار می رفتم با آقام حرف می زدم. یادم می آمد که آقام می گفت: شما خوب بندگی کنید ، خدا هم خوب خدایی می کند. وقتی به خدا توکّل کردید نگران نباشید، تا لب پرتگاه می روید اما پرت نمی شوید، تا اعماق دریا می روید اما غرق نمی شوید، در شعله های آتش می افتید اما نمی سوزید. فقط به راه رفته تان یقین داشته باشید.
[ معصومه آباد ، من زنده ام (خاطرات دوران اسارت) ، چاپ دویست و پنجم ،1395 ، ص 257 تا 262 ]
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مريم رجبيكلاشمي در 1397/07/09 ساعت 09:10:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |