تو از جنس آنها نیستی!
تو از جنس آنها نیستی!
چهرههای خندان و با نشاط آنان مرا در حسرت عمیقی فرو میبرد. آنها زندهاند و من بوی مُردگی خودم را میشنیدم و در عطر پاک زندگی جاودانهشان جان میگرفتم، چون «شهدا در قهقهه مستانهشان عند ربهم یرزقوناند».
آنان زندهاند، بوی مردگی ما مشام آنان را میآزارد، امّا آنقدر خوب بودند که به روی ما لبخند میزدند.
بار سنگین خجالت بود بر شانههایم و تکرار این سؤال در خودم که آنان چطور به این درک عمیق رسیده بودند و ما سالها میجوییم و نمییابیم. تو به ظاهر مردهای، اما بوی عطر بدنت، مشام ما را نوازش میدهد و ما زندهایم و خودمان را هم نمیتوانیم تحمل کنیم.
امام زمان(عج)! آنها چطور به معرفت تو رسیدند و ما هرچه دست و پای میزنیم نمیرسیم.
به چهره خندان آنها نگاه میکنم و غبطه میخورم.
حس غربتی که به ما دست میدهد به خاطر این است که از آنها نیستیم، مگر میشود در میان آنان باشی و غریب باشی. این حس غربت برای این است که روح ما در وسعت پاکشان راه نمییابد و تنهاست. آنها در آستانه ایستادهاند و ما را دعوت میکنند، امّا ما از جنس آنها نیستم. میخواهیم در هاله آنها ذوب شویم و سبک، اما روی زمین ماندهایم، تو سنگینتر از آنی که بتوانی اوج بگیری و بالا بروی. تو از جنس آنها نیستی، آنقدر که حتی نمیتوانی خودت را تحمل کنی.
وقتی به کنار مزار شهدا میروی، میفهمی که چیزی کم داری، امّا نه! پیشتر که میروی میفهمی که خیلی چیزها کم داری. جلوتر که میروی میبینی که اصلاً هیچ گاه زنده نبودهای، آنگاه تو را غمی به وسعت تاریخ فرا میگیرد که تو این همه بودهای و هیچ نبودهای، آن شهید فقط بیست سال دارد و اینقدر بوده و عزیز شده است. یوسفی بوده که خدای عزیز او را خریده و بزرگ کرده است. وقتی که فاصله از زمین تا آسمان باشد همین میشود که تو زمین ماندهای و او در آسمان است.
کلمه گمنام، تو را به سرزمینی میکشاند که آن چنان در هالهای از نور است که تو حتی نمیتوانی به آن نزدیک شوی. او آنقدر بزرگ شده که دست کودکانه تو به او نمیرسد. دوباره زمزمه میکنی یا اباصالح، من نزد شاگردان مکتب تو، حسابی کم آوردهام.
اینجا گورستان نیست. در گورستان بوی مردگی میآید، اما در جایی که شهدا هستند، بوی طراوت و زندگی میآید. در گورستان آدم، آرزو میکند زودتر بیرون بیاید. اما جایی که آنان هستند، جای اقامت است.
جلوتر که میروی و عکسها را میبینی که چقدر جوانند و شاداب و در حال لبخند، بوی کهنگی و فرسودگی خودت را میشنوی.
کمی آن طرفتر، به شهدای هفت تیر میرسی. بوی گوشت سوخته نمیشنوی، بلکه اینجا بوی مردانگی میآید. دلت بر ایشان نمیسوزد، بلکه از آنها خواهش میکنی دلشان به حال تو بسوزد و تو را شفاعت کنند.
به رجایی که میرسی، با آن لباسهای سادهاش، میآید جلو چشمت و تو چقدر منقلب میشوی و فکر میکنی که ای کاش خدا این نعمت را اینقدر زود از ما نمیگرفت.
اندکی جلوتر، فرماندهان شهید را میبینی، چقدر با هوش و قوی بودند و این، تو را به یاد طالوت میاندازد که خداوند دربارهاش فرمود: او هم علم دارد هم نیروی بدنی، این فرماندهان، مثل طالوت برگزیده خدایند.
معصومه مُکاری باغخیراتی ـ دوماهنامه امان شماره 24
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مريم رجبيكلاشمي در 1395/02/11 ساعت 01:54:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |