دلنوشته
خدایا! به هُرم نفسهای آتشینم که تمام بیابانهای وجودم را فراگرفته و کاری جز سوزاندن و گداختن ندارد! و به هرم سیاهی و تاریکی وجودم که مرا در ظلمت خود رها کرده است.
ای خورشید آفرینش! سالهاست که سرود آمدنت را در ترنم باران و فریاد آبشاران و نوای چشمه ساران میشنویم و به امید دیدنت یأس را بر کوهها سر میبُریم. سالهاست که از شهر ویران افکارمان بر قلههای رهایی گام مینهیم، تا لحظهای نسیم بهاریت را احساس میکنیم.
ای گل سرسبد آفرینش! به ما گفتهاند: وقتی تو بیایی عدالت بر کرسی مینشیند، ما منتظریم تا با آمدنت سلطه ستم واژگون و غافلان زمانه از خواب غفلت بیدار شوند.
از خود میپرسیم: ای مهتاب آسمان خلقت! تا سپیده دم فرج چند نافله باقی است؟ تا کی در آدینههای عمر با دستان بلند ندبه تو را التماس کنیم؟ تا کی کوهسارها بیتکیهگاه باشد؟ ای اجابت کننده هر دعا، پنجره قلب منتظران، رو به آسمان بیکرانت گشوده است تا با یک اشارت تو غبار اندوه غیبت از دلها برخیزد و چشمها به تماشای باران ظهور بنشیند و اکنون ای پیام همه رنگهای روشن! ای گل زیبای باغ عدالت! ما با تمام وجودمان در انتظار دیدارت هستیم.
ای سکوت و وقار زیبایی شبها، ای درخشش ماه و ستارهها که خود وعده دادهای میآیی، بیا و عهدی را که با ما بستهای بجا آور.
کاش من و این اشک دیده هر دو بر قدمهای تو بوسه میزدیم!
خدایا! به هُرم نفسهای آتشینم که تمام بیابانهای وجودم را فراگرفته و کاری جز سوزاندن و گداختن ندارد! و به هرم سیاهی و تاریکی وجودم که مرا در ظلمت خود رها کرده است. درست است که من آفریده شدم تا آتش باشم، شعله برکشم و در سیاهی و تاریکی وجودم، انتظار را بر چشمان بیفروغم بگدازانم، امّا درعمق این شعلههای سرکش و تاریک، دلی دارم که گاه به گاه غروب غم گرفتهای دارد. آقا جان! بگو کدام غروب ناگهانی است که بهاری جاویدان در پی دارد؟
به تو میاندیشم، ای زیباترین واژه هستی، ای ستاره درخشان آسمان عشق و محبت، ای تکسوار دشتهای مهربانی و ای چشمه جوشان بخشش و بزرگواری.
به تو میاندیشم، به تو که از همان آغاز حیات زمین به زندگی معنی بخشیدی و چراغ امید را در دلها زنده نگاه داشتی و راز همیشه سبز و با طراوت بودن را در گوش شقایقها زمزمه کردی.
به تو میاندیشم، ای سبزترین شاخه درخت آزادگی، ای زلالترین چشمه آب حیات و ای سرخ ترین لاله دشت اعجاز.
به تو میآندیشم، از زمانی که قفل زبانم را با کلید نام تو گشودند و بر صفحه قلبم نام تو را حک کردند و شربت گوارای مهر و ولای تو را در کامم ریختند. از زمانی که همچون شکوفهای و ابری در جنگل سبز آروزها زندگی را آغاز کردی، همچون مرغی مهاجر به سفری رفتی و همچون نوری که در روزنه امید بر دلها میتابد، باز خواهی گشت.
آری به تو میاندیشم و این اندیشه پاک را در دفترم ذهنم نگاه خواهم داشت.
کجایی ای خورشید عالمتاب هستی! کجایی ای ترنم دلهای بارانی! ای بقیهالله…! من در پی رؤیت روی آفتابیت هستم، دلم بیقرار است و از روزهای سرد پاییزی گلهمند و از ندیدنت گریان. سر به زیر میافکنم و خجل از روی آفتابیت که با مهربانی مرا نظاره میکنی. صدای تپش دلم را میشنوی که از حجابت گرفته؟ من لحظههای پایانی ماندنم را سپری میکنم، همین فرداها هستند که مرا با خودت خواهند برد. تازه به تو عادت کردهام، تازه با لبخندت جان گرفتهام و اگر تو لحظهای نباشی…! و شبها در انتظار صبح بسر میبرم شاید تو را خواهم دید. چرا نظاره بر رخ زردم نمیکنی؟ دلم از روزهای به هم پیوسته و تکراری خسته است. میدانم روزی دستانم را میگیری و برایم زندگی میبخشی. دلخوشم و شرمسار، دلخوش از دیدار مه تابانت و شرمسار از وجود بیبهرهام. ای کاش میتوانستم لحظهای با تو بیایم و لحظاتی لب به سخن بگشایم و بگویم از فراق جدایی. افسوس … تنها میتوانم دقایقی دست در دستان لطیف نسیم نهم و سرود سبز انتظار بخوانم. کاش بتوانم در روزگار آمدنت باشم تا به راهت پرپر شوم و مژده آمدنت را به دلهای سرد کوهستانی برسانم.
کاش زبانم بیانگر حرف دلم بود. کاش میتوانستم بگویم. اما مگر میشود، تا زمانی که درد انتظار را نکشی نمیتوانی کلمه به کلمه و لحظه به لحظه آن را درک کنی، اما تو تمام این لحظهها را میدانی و درک میکنی، گرچه دیگران فقط میخوانند و رد میشوند و شاید بگویند که چقدر دلنشین بود. اما اینها دلنشین نیست. اینها درد هجرانی است که فقط به خاطر تو میتوانم تحمل کنم و سکوت.
جانم فدای تو ای عزیز دلم! چقدر سخت است که تمام صداهای عالم را بشنوم، اما از آوای دلنواز تو محروم باشم، درحالی که تمام خلوت من صدای عبور توست. چرا با من غریبی میکنی؟ چرا چهره دلربایت را از من پنهان میکنی؟ به چه گناهی این گونه مجازاتم میکنی؟ باشد، اما بدان من همیشه پشت این پنجره منتظر نگاهت هستم و با دیدگان گریانم روی دلربایت را تا فراسوی زمان به نظاره مینشینم.
میبینی، باز من میمانم و همان سکوت و خاموشی همیشگی. اما به من بگو ای گل نرگس من! آیا کسی هست که درد مرا بداند؟ آیا کسی هست که گریههای شبانهام را ببیند و با من همناله شود؟ آیا کسی هست که دستی بر سر غریبی من بکشد؟ آیا کسی هست که همنشین تنهاییام باشد؟ تا به کی باید چشم انتظار بود؟ تا به کی باید با گفتن العجل العجل به خواب بروم و به امید آن که چشمانم را به جمال دلربای تو بگشایم. میگویند وقتی بیایی تمام گلهای باغچه، همه هستی خود را نثار تو میکنند. اما من اکنون تمام غنچههای باغچه دلم را نثارت میکنم که بیایی، پس کجایی؟! میدانم لیاقت ندارم و شرم دارم از این که خود را محب تو بدانم، اما منتظرت میمانم تا زمانی که خداوند به این انتظار پایان دهد و تا آن زمان با دلتنگیهای فراقت، ندبه سر خواهم داد.
من؛ ستاره ستاره محبت را با نام تو انشا کردم، دریا دریا عاطفه را به عشق تو نوشیدم، خرمن خرمن شقایق را به یاد رخ گلگون تو نظاره کردم. دسته دسته پرنده را، صفا به صفا صمیمیت را، دانه دانه مهر را، قطره قطره شهد را، چه میگویم که هستی را برای تو، به یاد تو، و به خاطر تو به تماشای ایستادهام. آه، اگر عشق؛ خرابهای بود، آبادش میکردم، اگر آیهای بود تلاوتش میکردم، اگر زنجیری بود، میگسستمش، اگر ترانهای بود، میسرودمش. چه میگویم که شکوه عشق تو هستی، و هستی بیتو فریبی بیش نیست.
قرنهاست که چونان با کولهباری از هجران از متن تاریخ گذشتهام. هر از گاهی در سایه درختی، پناهگاهی جستهام، اما باز هم همگام با طوفان حوادث و همراه با کاروان جهاد، در پی وصال تو رهسپار شدهام. هستی در انتظار توست، زمین در انتظار بارش عدل تو، گل در انتظار تابش قامت رعنای تو، دریا در انتظار مروارید وجودتو، آسمان در انتظار ستاره فروغ تو، بهار در انتظار فرمان تو، و دنیای انسانیت منتظر ظهور پر برکت توست.
مگر ما از تو چه خواستیم جز وصال که سالیان است فراق، مونس جانمان گشته. آیا دوران هجران بس نیست؟ تا کی رخ از ما نهان خواهی نمود و ما را در آتش هجران خواهی گداخت؟
هر روز غروب باران دیدگانم، در انتظار مسافری کوچه را میشوید. بیتو ای درخت زیتون، خوشبختی و حوصلهای نمانده است.
بیتو چون زمینی دور از بارش باران بهاری، با درد و اندوه خشک و سرد ماندهام. بیتو دل تنگ دل تنگم.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مريم رجبيكلاشمي در 1398/06/02 ساعت 10:36:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |