سفر جمکران آن سال
روایت یک روحانی از یک اردوی دانشجویی)
این بار نوبت سفر پسرهای دانشگاه بود؛ بچه های خوبی بودند. هرچند خودشان می گفتند: تمام بچه های خلاف دانشگاه در یک اتوبوس جمع شده بودند. یک اتوبوس! اصلاً این سفر قرار بود شمال باشد؛ اما تبدیل به جمکران شد.
در میان همسفرانمان طلبه ای بود که کمتر با محیط دانشگاهی ارتباط داشت، ولی خیلی علاقه داشت در این محیط کار فرهنگی انجام دهد.
هنوز درست و حسابی از شهر خارج نشده بودیم که صدای دست زدن، سوت زدن و جیغ و فریادهای عجیب و غریب شروع شد.
طبق معمول برای کسانی که مشاوره می خواستند یا سؤالی داشتند یا می خواستند حرفی بزنند؛ صندلی کنار من خالی بود؛ من از اول سفر به نوبت با دوستان از 15 دقیقه تا 1 ساعت درد دل کردم؛ با وجود این، حساسیتی به شادی بچه ها نشان ندادم تا از سفر خسته نشوند؛ اما رفیق طلبه ما که تا به حال با بچه های دانشجو خیلی انس نداشت، وحشت زده شده بود؛ پیش من آمد و گفت: فلانی! مگر حواست نیست دست می زنند و شعر می خوانند!؟
گفتم: خوب!
گفت: همین! برای ما زشت است، در اتوبوسی که در آن روحانیت سوار شده است، این کارها را بکنند. اصلاً این ها قیافه هایشان با جمکران متناسب نیست. اگر این افراد برای تمسخر آمده اند. برای من و تو زشت نیست؟
گفتم: من و تو! پس ناراحت گناه و خدا و رضایت خدا نیستی. ناراحت شخصیت خودمان هستی؛ می ترسی ما ضایع بشویم؟
گفت: آخه…
گفتم: دست زدن و جیغ زدن و سوت زدن و خندیدن جرم نیست. اگر شعر بی موردی خواندند، من تذکر می دهم. مطمئن باش، بچه ها خودشان می دانند تا چه حد مجاز است. اگر هم ناراحت شخصیت من و خودت هستی، بگذار یک بار برای خدا هم شخصیت ما زیر پای این ها له شود.
بنده خدا همین جور مردد به من نگاه می کرد. نمی دانست چکار کند. شاید هم دلش می خواست خودش را از پنجره به بیرون پرتاب کند.
محبت و احترام از همه بیشتر بر دل ها اثر می گذارد به ویژه بر جوانان. یکی از خصوصیات جالب دانشجویان نیز وقتی بروز می کند که شما به آنها احترام بگذارید؛ زیرا آنها در مواجهه با احترام حد و حدودها را رعایت می کنند؛ به هر حال نزدیک جمکران بلند شدم و برای بچه ها شروع به صحبت کردم. از محبت آقا امام زمان(عج) و بزرگواری او گفتم. بچه ها در نهایت سکوت به من خیره شده بودند. این طلبه هم به بچه ها نگاه می کرد و از تعجب نمی دانست چیکار کند. شاید پیش خودش می گفت: یعنی این ها همان بچه های یک ساعت پیش هستند.
ضمن صحبت، گاهی قطرات اشکی را می دیدم که روی صورت های آنها می لغزید. انگار من داشتم از گمشده ای برای آنها صحبت می کردم که سال ها بود که در پی یافتن او بوده اند.
هنگام ورود به مسجد، کفش هایم را از پا در آوردم؛ به دنبال من بچه های دیگر هم همین کار را کردند. دعای فرج شروع شد و امان همه بریده شد.
بعضی از همین افراد که خیلی ها به آنها برچسب ضد دین می زنند، آن چنان با سوز دعا می خواندند که آدم نمی توانست باور کند.
بعضی ها هم اصلاً بلد نبودند، دعای فرج بخوانند و فقط گریه می کردند. اصفهان تا قم خیلی نزدیک است؛ ولی هشتاد درصد این افراد برای اولین بار به جمکران آمده بودند و اصلاً تا به حال هیچ تصوری از جمکران نداشتند.
من پشت سر گروه می آمدم که یکی از بچه ها سراغم آمد. از پسرهای شاد گروه بود. از دانشجویان موفق دانشگاه. شاید بشود گفت: یکی از افتخارات دانشکده بود. با قیافه ای عجیب و غریب آن چنان گریه می کرد که توجه هر رهگذری را به خود جلب می کرد.
از من تقاضا کرد، با دیگران نروم و بمانم. گفت: حرف مهمی با من دارد!
می خواست شروع به صحبت کند؛ اما گریه امانش نمی داد. کم کم آرامش کردم و شروع به حرف زدن کرد:
حاج آقا راستش را بخواهید من چند بار تا پشت در و نزدیک این مسجد آمده بودم؛ ولی داخل نیامدم. آخر پیش خودم می گفتم: من کجا اینجا کجا!؟ راستش روی آمدن و وارد شدن را ندارم.
با این کارهایی که ما می کنیم. گناهی که انجام می هیم. واقعاً آیا امام ما را قبول دارد؟ راه می دهد؟ بخدا از خودم متنفر و کلافه شده ام.
یادم افتاد که امشب شب ولادت امام حسن(ع) است. نگاهی به آسمان کردم و گفتم: چرا که نه، اینها خانواده محبت اند، کسی را از در خانه خود نرانده اند، مهم این است که پشیمان باشی، مهم این است که تصمیم به جبران داشته باشی. آنها تو را دوست دارند.
او در حالی که بلند بلند گریه می کرد گفت:
حاج آقا به خدا آدم می شوم؛ به خدا آدم می شوم! فقط به من بگویید یعنی قبول است؟ یعنی من را هنوز دوست دارند. من را هنوز جزء آدم ها حساب می کنند.
من چه داشتم در برابر محبت ائمه(علیهم السلام) به آن جوان بگویم؟ بدون خجالت از اشک ریختن مقابل او من نیز به گریه افتاده بودم. هیچ کداممان آرام نمی شدیم. نسیم خنکی می وزید.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مريم رجبيكلاشمي در 1396/06/14 ساعت 10:52:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |