شعر مهدوی
غروب و انتظار و پنجره شد مال من آقا
مثل باران بی ریا و سادهای
چون دعا، مهمان هر سجادهای
باز هم می آیی از یک راه دور
شهر را پر میکنی از عطر و نور
سبز می رویی میان قلبها
عطر گلها را تو میبخشی به ما
چشم خواب آلوده را تر میکنی
غصهها را زود پرپر میکنی
میشوی هم صحبت پروانهها
مینشانی عشق را در خانهها
با تهی دستان محبت میکنی
شادمانی را تو قسمت میکنی
پیشوازت ماه می آید ز اوج
نور می ریزد به پایت موج موج
انتظارت همدم دیرین ماست
حرفهایت صحبت شیرین ماست
زودتر ای کاش بازآیی ز راه
گل کنی چون ماه در باغ نگاه
رابعه راد
بدون تو نمیشود به باغ آرزو رسید
نمیشود بدون تو در این هوا نفس کشید
نگاه کن که بینوا به کنج غربتی سیاه
ز دوریات به جز غم و کویر و خستگی ندید
بیا که در نبود تو، تو ای شکوه چشمه سار
کبوتر نشاط من ز بام خاطرم پرید
خوشا به حال آن که او کمی نگاه دوست را
به قیمت سپردن حیات خویشتن خرید
فقط تویی بهانه قشنگ های و هوی من
بیا که با تو میشود به باغ آرزو رسید
محمد شریفی
مرا از جمعهها آغاز کن، از شنبه بیزارم
که از حس غریب و مبهم آدینه سرشارم
من از تعطیل چشمان شما، نه! بر نمیگردم
خدا هم خواسته، پس من کیم تا دست بردارم
غروب و انتظار و پنجره شد مال من آقا
کمی تعجیل کن آشفته از این جمعه بازارم
به شوقت چشمهای خسته را تا عشق میآرم
از این جا میرسی باشد بگو تا چند بشمارم؟
گلاب و عطر خاک و ضجه ضجه آیه قرآن
و نرگس در مسیر خالی پروانه میکارم
برایم هفته از دیدار تو آغاز میگردد
مرا از جمعهها آغاز کن از شنبه بیزارم
شیدا شیرزاد عراقی
عادت نداشتیم به باران نداشتن
چشمانتظار ماندن و مهمان نداشتن
درگرگ و میش آتش و نان پیش میرویم
کم کم به روی ساحل ایمان نداشتن
روزی هزار مرتبه تا مرگ میرویم
بی تودر آستانه توفان نداشتن
ازعشق و ازجنون به همین قدر قانعیم
کاری به کار کوه و بیابان نداشتن
مسیح صدیقی تنکابنی
دوماهنامه امان ـ شماره 49
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مريم رجبيكلاشمي در 1394/10/06 ساعت 09:22:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |