مسافر خدا
از آمریکا که برگشت، سمجترین خواستگارم شد. تا نیمههای شب با پدر و مادرم صحبت کرد. مادرم به کلی مخالف بود. مخالف ازدواج فامیلی، زود، ازدواج کردن من و از همه مهمتر مخالف شغلش که نظامی بود.
ولی او کوتاه نیامده بود و گفته بود: اگر این کار نشود، خودش را از هواپیما پرت میکند پایین. مادرم آخر کار گفته بود: اصلاً اگر خود ملیحه نخواهد چه میگویی؟. گفته بود: اگر خودش نخواهد همسرش را باید خودم انتخاب کنم و جهیزیهاش را هم خودم تهیه میکنم و بعد از آن ناپدید میشوم.
صدیقه (ملیحه) حکمت، عباس بابایی را کاملاً میشناخت. پسرعمهاش بود و از بچگی با هم بزرگ شده بودند. خانههایشان در یک کوچه بود و عباس نقاشیهای او را میکشید و برایش انشا مینوشت.
حتی در عالم بچگی هم میتوانستم بفهمم که کارهایش با کارهای آدمهای دور و برش فرق میکند. کارهایی میکرد که از آدمهای بزرگ فامیل هم ندیده بودم. مثلاً صبح زودتر میرفته و از دیوار مدرسه میپریده پایین و حیاط مدرسه را جارو میکرده تا مدیر مدرسه بهانهای برای اخراج سرایدار که کمردرد داشته، نداشته باشد. کوچه را قرق میکرد تا وقتی من از مدرسه برمیگردم، کسی مزاحمم نشود.
حتی در آمریکا هم کارهایش متفاوت بود. در پروندهاش آمده بود «غیرنرمال». نماز میخواند. وسط اتاق خوابگاهش یک نخ کشیده بود تا هماتاقی مشروبخورش این طرف نیاید. پپسی نمیخورد، چون کارخانهاش مال اسرائیلیهاست. یک روز که فرمانده آمریکایی، عباس را احضار کرده بود، فرمانده دیر آمده بود. عباس هم در اتاق فرمانده نماز خوانده بود. بعد که برای فرمانده توضیح داده بود، به خاطر این کار، پروندهاش امضا شد.
او دو رشته قبول شده بود؛ پزشکی و خلبانی. قبول شدنش در فامیل صدا کرده بود. همه میگفتند پزشکی بخواند؛ اما او خلبانی را انتخاب کرد و پس از دورهاش برای آموزش خلبانی هواپیماهای جنگی به آمریکا اعزام شد. برگشتنش برای هیچکس سوغاتی نیاورده بود. چمدانش را که باز کرد، تویش قرآن، نهجالبلاغه، مفاتیح و لوازم معمولی زندگیاش بود.
مادرم فردای آن شب خواستگاری، جریان را به من گفت. یکباره از او متنفر شدم. همان مهری که به عنوان پسرعمهام نسبت به او داشتم از دلم پاک شد. مادرم با آنکه مخالف بود، داشت مرا متقاعد میکرد. داد و بیداد کردم. گریه کردم و گفتم: نه، نمیخواهم. اما او با استدلالاتش مرا متقاعد کرد و آخر سر گفتم که هرچه نظر شما و پدرم هست. ناراحتیام زیاد طول نکشید. به گمانم تا غروب همانروز. آن موقع فهمیدم حتی به او علاقه هم پیدا کردهام.
مهریهام آن موقع صد هزار تومان بود. مراسمی هم که گرفتند خیلی سنگین بود. شاید رسم آن وقتها بود. از عروسیهای هفت شبانهروزی شد. برای ماه عسل رفتیم مشهد. یک پیکان جوانان داشت که سی هزار تومان خریده بود. سه روز ماندیم و زود برگشتیم تا به دزفول برویم.
دزفول شهر قشنگ و قدیمی بود. پایگاه شکاری آن هم زیبا بود. خانههای ویلایی زیبایی داشت. دم در خانهمان که رسیدیم عباس گفت: چشمهایت را ببند. میخواهم یک قصر نشانت دهم. توی خانه که رفتیم، بیشباهت به قصر نبود. مادر من و عباس قبلاً جهیزیهام را چیده بودند. پردههای هر کدام از اتاقهایمان یک رنگ متناسب با دکوراسیون همان اتاق بود. مبلها و صندلیها شیک بودند. ظرفهای کریستال و چینی در کمدها چیده بودند. احساس غرور کردم.
در مدرسهای بیرون پایگاه استخدام شدم. با آنکه وضع مالی خلبانها خوب بود، اصرار داشت من هم سر کار بروم. میخواست با آدمها سر و کار داشته باشم تا بفهمم دور و برم چه خبر است.
همان چند ماه بعد از این که رفتیم دزفول، عباس کمکم در گوشم حرفهایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. میگفت: آدم مگر روی زمین نمیتواند بنشیند؟ حتماً مبل میخواهد؟ حتماً باید توی لیوان کریستال آب بخورد؟ میرفت و میآمد و از این حرفها میزد. آخر سر برگشتم گفتم: منظورت چیست؟ میخواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون؟ چیزی نگفت. گفتم: تو من را دوست داری و من هم تو را. همین مهم است. حالا میخواهد این عشق توی شهر باشد یا توی روستا، روی مبل باشد یا روی گلیم. گفت: راست میگویی. راست میگفتم.
این طرف و آن طرف که میرفتیم، وسایلمان را کادو میبردیم. بعد از مدتی آن خانهای که همکارانم به شوخی میگفتند باید بیاییم و وسیلههایت را کش برویم، به خانهای معمولی و ساده تبدیل شد. پردهها را خودم به هر مدرسهای که میرفتم، میبردم و به کلاس میزدم. مبل و صندلیها را هم اول انقلاب به جهاد داد.
یک شب یکی از همکاران عباس، ما را به مهمانی دعوت کرد. مهمانی به سبک مهمانیهای آن زمان همراه با مشروب بود. عباس فوراً برگشت و در راه بغض کرده بود. خانه که رسیدیم زد زیر گریه. بلند بلند گریه میکرد و میگفت: چطوری امشب را باید جبران کنم. سرش را به در و دیوار میکوبید. رفت و قرآن را باز کرد و خواند. تا صبح همینطور بود.
اولین بچهاش در قزوین به دنیا آمد. دوست داشت دختر باشد. وقتی پشت تلفن به او گفته بودند دختردار شده است، همانجا پای تلفن سجده شکر کرده بود. به تمام پرستاران و خدمتکاران بیمارستان پول داده بود. آنقدر دخترش را دوست داشت که دلش نمیآمد ببوسدش. حتی روی کاغذی نوشته بود: لطفاً مرا نبوسید.
بعد از دزفول به اصفهان منتقل شد. درجهاش ارتقا پیدا کرده بود. انقلاب در حال پیروزی بود. او علاوه بر کارهایش در پایگاه گروهی را برای مبارزه تشکیل داده بود. عضو کمیته برنامهریزی ورود امام بود. امام را عاشقانه دوست داشت.
ساده لباس میپوشید. به من سفارش میکرد در مهمانیها فقط یک نوع غذا درست کنم. برای مهمان سرزده هم میگفت: هر چه خودمان داریم، بیاوریم.
یک شب رفت تا برای مهمانها میوه بگیرد. چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود. گفتم: این چیه خریدی؟ گفت: چه فرقی میکند، بالام جان؟ سیب پوستش را بگیری همهشان شکل هم میشوند! پیرمردی آنجا دیده بود که بساط دارد و کسی سیبهایش را نمیخرد. رفته بود و همهشان را خریده بود. میوه خوردن خودش جالب بود. میوههایی را که در دسترس اکثر مردم نبود، مثل موز و اینها اصلاً نمیخورد. همین میوههای معمولی هم قبل از اینکه بخورد برمیداشت و در دستش میچرخاند و نگاهشان میکرد و میگفت: سبحانالله! تا کلی نگاهشان نمیکرد، نمیخورد.
با شروع جنگ عباس بابایی فرمانده پایگاه اصفهان شد و مسئولیتش زیادتر و کارش خطرناکتر.
حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود. صبح زود بلند میشد. قرآن میخواند. بعد لباس پروازش را میپوشید و میرفت. خودم با سه بچه، هم زن خانه بودم و هم مرد خانه.
جدای از مسئولیتهای نظامی و فرماندهیاش به همه مشکلات خلبانان و پایگاه رسیدگی میکرد. خارج از محدوده کارش کسی نمیدانست او فرمانده است. برای اینکه مشکلات سربازها را بفهمد، میرفت و جایشان پاس میداد. سربازها میگفتند: به کسی نگویی که این کار را کردی. اگر فرمانده بفهمد بدبختم.
هوای پیرمردهای خدماتی پایگاه را داشت. خانههایشان را بلد بود. با اینکه حقوقش کم نبود، آخر ماه کم میآورد. یک روز آمد و گفت: خانهمان را باید عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی میکنند. و نمیشد ما در خانه بزرگتر زندگی کنیم. برای شناسایی عملیات با ماشین میرفت. میگفت: هواپیما پروازش برای بیتالمال هزینه دارد. با آنکه پایگاه چند ماشین خوب داشت که یکی از آنها برای استفاده شخصی او بود، همیشه با پیکان این طرف و آن طرف میرفت.
به بچههایش قبولاند که تلویزیون رنگی اهدایی یکی از مقامات را، به دیگران بدهند. به آنها گفته بود: بچههای بعضی از خانوادهها هستند که نه پدر دارند و نه تلویزیون رنگی. شما که پدر دارید بگذارید تلویزیون را به آنها بدهیم و بعد برای آنکه از دلشان درآورد به همهشان سواری داده بود.
یک بار رفتیم روستایی اطراف اصفهان که آب خوردن و استحمام و غسل میتشان یک جا بود. برایشان، آب لولهکشی فراهم کرد. اسم آنجا را عوض کردند و گذاشتند عباسآباد. دیگر آنجا نرفت تا اسمش را عوض کردند.
اواسط جنگ به تهران منتقل شد. با آنکه فرماندهی نیروی هوایی به او پیشنهاد شده بود، نپذیرفت و معاون عملیات نیروی هوایی شد تا بهتر بتواند کار کند. دیگر فرصت خوردن آن چای که صبح مجبور بود با همسرش بخورد هم، نداشت.
بچهها دیگر به نبودن دو هفته، یک ماه پدرشان عادت کرده بودند. مدرسهای که باید میرفتم نزدیکیهای شاه عبدالعظیم بود. صبح باید بچهها را آماده میکردم و به مهد کودک میبردم. بیست کیلومتر در ترافیک و در بین ماشینهای سنگین رانندگی میکردم تا به مدرسه برسم. میگفتم: عباس تو را خدا یک کاری بکن. با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیکتر شود. میگفت: من اگر هم بتوانم ـ که میتوانست ـ این کار را نمیکنم. آنهایی که پارتی ندارند، پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.
در تهران با آنکه چند خانه خوب برایش آماده کرده بودند، یک سال در نوبت گرفتن خانههای سازمانی بود.
خانهمان از خانههای سازمانی پایگاه بود. بعضی وقتها چاه فاضلابش بالا میزد و من آنقدر باید تلمبه میزدم تا آب پایین برود که دستهایم پینه میبست. و بعضی وقتها به گریه میافتادم.
همسرش آنقدر در این راه سخت مدرسه رانندگی کرده بود که دستش از کار افتاد. حتی دکترها تشخیص سرطان داده بودند. اما یک دکتر حاذق گفته بود: از کار زیاد است و نیاز به استراحت دارد. بعد از آن عباس قبول کرده بود تا مدرسهاش نزدیکتر بیاید. وقتی درجه میگرفت، همسرش ناراحت میشد. چون میدانست با هر درجهای از او دورتر میشود و سختیهایشان چند برابر.
سرتیپ که شد، آمد و گفت: این موتورخانه اسلحهخانه پایگاه هم جای خوبی برای زندگی کردن است. موافقی برویم آنجا؟ میخواستیم برویم آنجا که دوستانش قبول نکردند. و آنجا را تعمیر کردند و دو اتاق و یک آشپزخانه و یک سرویس درآوردند و برای خانه محافظ گذاشتند. میگفتند اینجا نمیتوانیم به حرف شما گوش کنیم. دستور از بالاست.
هنوز به خانه جدید اسبابکشی نکرده بودیم که قضیه سفر حج پیش آمد. بینهایت خوشحال شدم. قبلاً برای خودش جور شده بود ولی نرفته بود. گفته بود: مکه من این است که نفتکشها به سلامت از خلیج فارس رد شوند. از خوشحالی در پوست خودم جا نمیشدم ولی نمیدانم چه چیز بود که به من الهام شده بود. به یکی از همکارانم گفتم: فکر کنم قرار است اتفاقی بیفتد و وقتی برگردم با صحنه دلخراشی روبهرو شوم.
یک روز عباس از او پرسید: اگر یک روز تابوت من را ببینی چه کار میکنی؟ و او خواسته بود از این حرفها نزند.
دست زد روی شانهام. گفت: باید مرد باشی. من باید زودتر از اینها میرفتم؛ ولی چون تحمل نداشتی خدا مرا نبرد، اما حالا احساس میکنم دیگر وقتش شده.
با آنکه ساکش را برای سفر حج هم بسته بود، دو روز قبل از سفر گفته بود، شاید من نتوانم بیایم. و گفته بود: وقتی کعبه را دیدی دعا کن که جنگ تمام شود. برای ظهور امام زمان دعا کن و برای طول عمر امام. و همسرش را تنها فرستاده بود.
قبل از حرکت مداحی گفته بود: سلامتی شهید بابایی صلوات! گفته بود: او چه میگوید؟ و عباس جواب داده بود: این هم از کارهای خداست. حج آن سال حج خونین مکه نام گرفت.
قبل از رفتن حجاج به عرفات برای همسرش زنگ زد. برای صحبت با عباس همه صف بسته بودند و او آخرین نفر بود.
گفت: سلام ملیحه! شنیدم لباس احرام تنته. دارید میروید عرفات. التماس دعا دارم. برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگر من را نخواهی دید. برگشتن مبادا گریه کنی. ناراحت بشی. تو قول دادی به من.
او حرف میزد و من این طرف گوشی گریه میکردم و توی سر خودم میزدم. دست خودم نبود. گوشی از دستم افتاد. آنقدر زار زدم تا از حال رفتم. نزدیک بود دیوانه شوم.
آمدیم عرفات. عرفات عجیبی بود. توی چادرمان نشسته بودیم که یکهو تنم لرزید. حالم انگار یکباره به هم خورد. یکباره بوی خوب و عجیبی آمد. و از حال رفتم.
همان لحظه مردهای چادر بغلدستی ما عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده و قرآن میخواند. حتی او را به یکدیگر نشان داده بودند و از بودن او در اینجا تعجب کرده بودند.
عباس چند شب بود که نخوابیده بود. شب عید قربان در همدان یادش آمده بود، باید درخواست وام خلبانی را امضا کند. راه افتاده بود و فقط برای همین کار به تهران رفته بود. بعد به دیدار پدر و مادرش رفت. سه روز پرواز کرده بود و یک وعده غذای کامل نخورده بود. ظهر عید قربان در پایگاه تبریز بود. به همسرش قول داده بود تا ظهر عید قربان خودش را به او برساند.
همه میدیدند این مرد عجیب، از روزهای دیگرش غیر عادیتر است. پرندهاش به پرواز درآمد و پس از مأموریت موفقش در راه بازگشت به کمکخلبانش گفت: اون پایین را نگاه کن! درست مثل بهشت میماند. حرف آخر ناتمام ماند و صدایی در کابین پیچید. جسدش را که به بیمارستان پایگاه میبردند، مؤذن داشت آخرین جملههای اذان را میگفت.
جمعه شب آقای اردستانی گفت: فردا آماده باشید، میخواهیم برگردیم تهران. گفتم: چرا؟ هنوز ده روز دیگر باید میماندیم. گفت: متوجه شدند که کاروان ما نظامی است و باید چند نفر چند نفر با پروازهای معمولی برگردیم.
من هنوز خریدهایم را نکرده بودم. میخواستم برای عباس چوب مسواک و صندل بخرم. میتوانست بهجای دمپایی آنها را بپوشد. شنبه صبح رفتیم خرید. آقای اردستانی که آمده بود کمکم کند، چشمهایش سرخ شده بود و هی الله اکبر میگفت.
صبح یکشنبه سوار هواپیما شدیم. دیدم روزنامههایی که قبلاً پخش کرده بودند، دارند جمع میکنند. وسط پرواز هم اسم مرا صدا زدند تا ببینند چنین مسافری در هواپیما هست یا نه. به خانم اردستانی که کنارم بود گفتم: دلم نمیخواهد به تهران برسم. دلم میخواهد هواپیما همین الآن سقوط کند و بمیرم.
منتظر عباس بود تا به استقبالش بیاید. اما به او گفتند مأموریت است و او دلخور شده بود. از آشنایان هم کسی به استقبالش نیامده بود. اما گروهی آدمهای بیسیم به دست و ماشینهای پاترول منتظرش بودند. از این تشریفات تعجب کرده بود. بعد او را سوار هلیکوپتر کردند. به کارشان اعتراض کرد که عباس سوار ماشین دولتی هم نمیشد حال من سوار هلیکوپتر شوم! و آنها توجیه کردند که تیمسار گفته است.
سرم گیج رفت. با آنکه آنان پنهان میکردند اما احساس کردم که آنچه عباس قبل از سفر به من گفته بود اتفاق افتاده است و دیگر نمیتوانم ببینمش.
از توی شیشه هلیکوپتر جمعیت سیاهپوش را دیدم. دخترم با دستهگلی به استقبالم آمد. دیگر یقین کردم که شهید شده است. پاهایم نای حرکت نداشت. افتادم روی زمین. یاد حرف خودش افتادم که توقع داشت مثل مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفشهایم را درآوردم و دنبال عکسش توی جمعیت گشتم. درست مثل خوابی که در مکه دیده بودم.
امام خواسته بودند: جنازه را دفن نکنید تا خانمش بیاید. او را سه روز نگه داشته بودند.
اصرار کردم تو سردخانه ببینمش. اول قبول نمیکردند، ولی بالاخره گذاشتند. تبسمی روی لبهایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش برخلاف همیشه جوراب داشت. صورتش را بوسیدم.
عباس سرم کلاه گذاشته بود، مرا فرستاد خانه خدا و خودش رفته بود پیش خدا.
اقتباسی آزاد از کتاب نیمه پنهان ماه/5، بابایی به روایت همسر شهید.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مريم رجبيكلاشمي در 1396/12/15 ساعت 08:38:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |